کامپیوتر و موبایل و اینترنت و ...
شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 14:42 :: نويسنده : بهرام
خراشهاي عشق خداوند چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
" این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند." گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس،
نظرات شما عزیزان:
موضوعات
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |